اول ماه می را پشت سر گذاردیم. در سراسر جهان میلیون ها انسان با پرچم های سرخ و با مطالبات و افق هایشان در این رژه ی جهانی شرکت کردند. بسیاری از کارگران کمونیست و کمونیست هایی که سرنوشت این طبقه جهانی دل مشغولی همه ی لحظه هایشان است، بدون تردید اندیشیده اند که این روز را این طبقه جهانی چگونه و در چه شرایطی برگزار کرد.
این نوشته پیش از همه تاملی است بر این دل مشغولی. هدف به هیچ وجه این نیست که به تحلیل آنچه در این یا آن محدوده جغرافیایی اتفاق افتاد پرداخته شود. این را باید حتما در جای دیگری انجام داد، بلکه از آنجا که صحبت از یک روز جهانی و یک طبقه جهانی است که در این روز به خیابان ها می آید، لذا اساسا روی وضعیت و شرایط عمومی خم خواهد شد. اگر هم اینجا و آنجا به مولفه هایی از این یا آن کشور اشاره می شود، بیش از همه در خدمت توضیح آن شرایطی است که در آن شرایط اول ماه می امسال برگزار شد.
این نوشته را با جمله ای از بیانیه ی اول ماه می 1916 (یعنی درست یک قرن پیش و در بحبوحه ی جنگ جهانی اول) گروه اسپارتاکیست – که بعدها به حزب کمونیست آلمان فرا روئید- آغاز می کنم. این بیانیه با عنوان "کارگران، رفقای حزبی، برادر کشی بس است!" به قلم برجسته ترین رهبر جنبش کمونیستی آلمان یعنی کارل لیبکنشت نگاشته شده است؛ ".... اول ماه می فرا می رسد، به مثابه یک هشدار دهنده که بر قلب ها و وجدان ها می کوبد. خیانت به سوسیالیسم، خیانت به همبستگی بین المللی کارگران، مردم جهان را به دره یک جنگ جنایتکارانه پرتاب کرده است.... انترناسیونال کارگران نمی تواند در بروکسل، دنهاگ، در برن، و توسط تعداد انگشت شماری به صحنه بازگردد. این امر تنها می تواند از طریق رستاخیز عملی میلیون ها انسان صورت پذیرد. این امر تنها می تواند اینجا در آلمان، در فرانسه، در انگلستان، در روسیه عملی گردد، چنانچه توده کارگران خود پرچم مبارزه طبقاتی را در دست گرفته و فریادهای رعد آسای خود را علیه کشتار مردم به صدا درآورند..." (مجموعه گفتارها و نوشته جات کارل لیبکنشت – جلد هشتم)
و اکنون درست یک قرن بعد از انتشار این بیانیه، جهان معاصر اگر نه در شکل یک جنگ تجاوزکارانه جهانی بین امپریالیست ها، ولی در هرج و مرج، بی ثباتی، جنگ های رقابتی، نیابتی، قومی، منطقه ای و مذهبی به سر می برد. هنوز هم جهان معاصر بعد از یک قرن بر مبنای تضاد مالکیت خصوصی و تولید اجتماعی سازمان یافته که خود را در تخاصم دو طبقه اصلی جامعه یعنی پرولتاریا و بورژوازی نشان می دهد.
واقعیت این است که ما در یک دوران عمیقا ارتجاعی به سر می بریم. مبارزه طبقاتی نه از جانب پرولتاریا که از جانب طبقه سرمایه دار و در وحشیانه ترین شکل خود علیه کارگران به پیش برده می شود. اگرچه شیپور سیاست های نئولیبرالی در سال های اولیه دهه هشتاد قرن گذشته توسط دولت های بورژوایی به صدا درآمده و تاچریسم و ریگانیسم به پرچم بورژوازی بین المللی جهت تغییر ساختار جامعه سرمایه داری و تهاجم به کارگران تبدیل گشت، ولی پروسه این تهاجم گام به گام چهره وحشیانه تری در سه دهه گذشته به خود گرفت. فروپاشی بلوک شرق خود بر این تهاجم شدت بخشید.
بورژوازی تمام خلاقیت های خویش را جهت سازماندهی این تهاجم به کار گرفت. از انتقال صنایع بزرگ به کشورهای پیرامونی و تبدیل مراکز صنعتی بزرگ در پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری به سرزمین های سوخته و ایجاد ارتش عظیم ذخیره کار، تا بازپس گرفتن گام به گام حق و حقوقی که کارگران در جریان مبارزات طولانی خویش کسب کرده بودند. از سازمان دادن گسترده شرکت های خصوصی کاریابی تا راندن بخش بزرگی از کارگران به سمت اشتغال های موقت، ناپایدار، نیمه وقت و .. بخشی از تهاجم و مبارزه طبقاتی بورژوازی علیه کارگران بوده است. این تهاجم در شرایط شکست و عقب نشینی جنبش کمونیستی بعد از یک دوره از پیشروی های عظیم از یک سو و خیانت تاریخی سوسیال دموکراسی و تسلط آن بر اتحادیه های کارگری از سوی دیگر، جنبش کارگری را با بحران های عمیق تری روبرو ساخت. بخش متشکل طبقه کارگر در اتحادیه ها با توجه به سیاست های بوروکراتیک و سازش طبقاتی حاکم در رهبری اتحادیه ها به درجات زیادی توان ابراز وجود قدرتمند در مقابل تهاجم طبقه سرمایه دار را از دست داد که خود منجر به کاهش نفوذ اتحادیه های کارگری در بین کارگران گشته و کمیت اتحادیه های کارگری سیر نزولی یافته است. بطور نمونه در آمریکا تشکل یابی کارگران صنعتی از 35 درصد بعد از جنگ جهانی دوم به 6 درصد رسید، و این سیر نزولی همچنان ادامه دارد. در هیچ کدام از کشورهای جهان غرب کارگران و بیکاران مثل آمریکا در فقر به سر نمی برند. در آلمان اتحادیه های کارگری بیش از 50 درصد اعضای خود را در دو دهه ی اخیر از دست داده اند.
اتحادیه های کارگری در سه دهه ی گذشته نه تنها نتوانستند به مقابله با تهاجم بورژوازی بپردازند، بلکه در مقیاس چشم گیری به بخش جدایی ناپذیر از تهاجم بورژوازی تبدیل شدند. حادترین "رفرم های کارگری" در آلمان در سال 2004 توسط دولت سوسیال دمکرات و همراهی و مماشات رهبران اتحادیه های کارگری با این به اصطلاح رفرم ها به پیش برده شد. همبستگی بین کارگران نه تنها در مقیاس جهانی، بلکه حتی در درون یک کشور هم کمرنگ شده و محلی گرایی و شووینیسم به یکی از عناصر اصلی سیاست رهبری اتحادیه های کارگری تبدیل شده است. با وجود همه اینها آنگاه که مسئله ی عرضه و تقاضای نیروی کار و یا آنچیزی که مربوط به مبارزه اقتصادی کارگران است، طرح می شود، تشکل های توده ای کارگران بدون تردید براترین صلاح آنان برای مقابله با اجحافات طبقه سرمایه دار است. هرچقدر این تشکل ها از پشتوانه توده ای عظیم کارگران برخوردار باشند و به هر درجه ای از کارفرما و دولت- چرا که در بسیاری از موارد دولت خود به مثابه کارفرما ظاهر می شود – مستقل باشند، به همان درجه هم از قدرت و توانایی بیشتری جهت تحمیل مطالبات و خواسته های خود به طبقه سرمایه دار را دارند. در این بستر آنچه اهمیت حیاتی دارد کشاندن همه بخش های طبقه کارگر بطور متحد به این مبارزه است. کارگران دائمی و ثابت، کارگران موقت و قرار دادی، کارگران نیمه وقت، کارگران بومی و غیر بومی و بیکاران بخشی از اندام یک طبقه واحد هستند. طبقه سرمایه دار با جدا کردن آنها از یکدیگر و تهاجم به هرکدام از اقشار طبقه به شکل یک بدنه واحد ظاهر می شود و درست با استفاده از همین جدایی ها تعرضات خود را سازمان می دهد. صدالبته این تعرض جهانی است و جنبش کارگری در تمامی کشورها با همین جدایی های درون طبقه روبروست.
تشکل های کارگری (آگاهانه از این فرمول بندی استفاده می شود چراکه سازمان های توده ای کارگران می توانند اشکال متفاوت به خود بگیرند) در صورتی می توانند به سازمان های توده ای رزمنده کارگران تبدیل شوند که خود را به مثابه مدافع منافع کلیه اقشار طبقه کارگر و همچنین کارگران بیکار نشان دهند. بدیهی است که این را نمی توان در بستر سازش طبقاتی و در بستر جداسازی اقشار مختلف طبقه کارگر سازمان داد. از این رو مبارزه علیه انواع قرار دادهای موقت، علیه قراردادهای ناپایدار، قراردادهای با مزد بخور و نمیر، باید به یکی از مولفه های اصلی اتحادیه هاو تشکل های توده ای کارگری تبدیل شود.
تشکل های کارگری باید بیاموزند که آگاهانه به عنوان مراکز تشکیلاتی طبقه کارگر خود را با هر جنبش سیاسی و اجتماعی که در جهت منافع طبقه کارگر عمل می کنند، همگام سازند. به طور نمونه آنچه که اکنون در فرانسه جاری است درست خلاف این امر است. جنبش "شب های ایستاده" که از 31 آوریل از جمله در اعتراض به طرح دولت جهت محدود کردن حقوق اتحادیه های کارگری و بازگذاردن دست سرمایه داران جهت فشار به کارگران شکل گرفته است، نمونه ی تیپیک آن جنبش سیاسی است که در همسویی کامل با منافع طبقه کارگر قرار دارد. ولی آنچه که در لحظه حاضر اتحادیه های کارگری فرانسه حتی رادیکال ترینشان یعنی س ژ ت در قبال این جنبش اتخاذ کرده اند نشان از این دارد که چگونه این اتحادیه ها خود را از جنبش سیاسی - اجتماعی جاری جدا ساخته، در چهارچوب تنگ چانه زنی خود را محدود نموده و عملا قدرت تهاجمی و ابتکار عمل خود را از دست می دهند.
بدون تردید کارگران در کشورهای مختلف از شرایط یکسانی برخوردار نیستند، با این همه طبقه سرمایه دار همه جا اقشار مختلف طبقه کارگر را در رقابت با یکدیگر قرار می دهد. روشن است که تفاوت بزرگی مابین کارگری که در آلمان در بخش هایی با مزد اندک کار می کند با کارگر بنگلادشی که در بدترین شرایط در کارخانه و کارگاه های عظیم نساجی آخرین رمقش به غارت برده می شود، وجود دارد. و یا اینکه بخشی از طبقه کارگر در کشورهای متروپل سرمایه داری درست به علت مافوق سود تولید شده نسبت به کارگران کشورهای پیرامونی وضعیت مناسب تری دارند. ولی همه ی این تفاوت ها ذره ای از این امر نمی کاهد که کارگران در مقیاس جهانی همسرنوشت هستند.
فقط این نیست که بخشی از چپ از دهه هشتاد قرن گذشته تجدید نظر در باورهایش نموده و دیگر پرولتاریا به مثابه سوژه انقلاب برایش مطرح نیست، بلکه بخشی از خود طبقه نیز به سیاست های آشتی طبقه روی آورده و بخشی از آن به پائین ترین قشر طبقه کارگر رانده شده است. خود این امر سازماندهی آنان را سخت تر کرده است. بیش از سی سال پیشبرد سیاست نئولیبرالی نمی توانست بدون تاثیر در ذهنیت و آگاهی کارگران باشد. تضاد بین اقشار مختلف طبقه کارگر و تضاد بین کارگران بومی و غیر بومی جای تضاد واقعی و عینی یعنی تضاد بین پرولتاریا و بورژوازی را اشغال کرده است. تا زمانی که جنبش کارگری نیاموزد که باید از چنبره مبارزات دفاعی خارج شده و تهاجم را سازمان دهد، تا وقتی جنبش کارگری فرانگیرد که باید در مقابل مبارزه طبقاتی که از بالا و از جانب بورژوازی سازمان دهی می شود مبارزه از پائین را سازمان دهد، توانایی ایجاد تغییرات جدی در وضعیت خویش را نخواهد داشت.
با این وجود نباید فراموش کرد که جنبش کارگری با هر درجه ای از رادیکالیسم که مبارزه اش را به پیش ببرد به سیستم کار مزدی که اساس کارکرد جامعه سرمایه داری و تداوم سلطه بورژوازی است لطمه ای وارد نمی آورد. به زبان دیگر مبارزه جنبش کارگری علیرغم اهمیت زیادی که در تقابل دو طبقه ی اصلی جامعه دارد، فراتر از جامعه سرمایه داری نمی رود. این امر به عهده جنبش کمونیستی است که استراتژی اش عبور از این جامعه و بنیان نهادن جامعه ای است که یکی از اهداف آن لغو کار مزدی است. بنابه روایت مارکس " ...مهم این است که طبقه کارگر درک کند که اتحادیه کارگری و مبارزه برای مطالبات اقتصادی هدف نبوده بلکه وسیله می باشد. یک وسیله بسیار لازم و ضروری، ولی این فقط یکی از وسائلی است که برای هدف عالی خود یعنی از بین بردن سیستم مزد به طور کلی در دست دارد...." و درست همینجاست که یک وسیله مهم دیگر جنبش کارگری به صحنه می آید این وسیله چیزی جز حزب سیاسی- حزب کمونیستی- طبقه نیست. با طرح این مسئله می دانیم که فوراً سرو صدای آنارکوسندیکالیست ها بلند می شود و اینکه طبقه کارگر باید مستقل باشد و اینکه گویا سوسیالیسم اجتناب ناپذیر است و کارگران به طور اجتناب ناپذیر به سوسیالیسم می رسند و البته می دانیم با تمام سماجتی که این جماعت از خود نشان می دهند استدلالشان هم از نظر تئوری و هم از نظر تجربه تاریخی پرولتاریا بی پایه است. اگر منظور از استقلال طبقه، استقلال از احزاب بورژوازی در هر شکل و شمایل است بدیهی است که کسی نمی تواند با آن مخالفتی داشته باشد، ولی منع کارگران از اینکه حزب سیاسی خود را داشته باشند آنهم در شرایطی که تمام بخش های بورژوازی احزاب خود را دارند چیزی جز خلع سلاح کردن کارگران در نبرد برای سرنگونی بورژوازی نمی تواند باشد. محروم کردن طبقه کارگر از حزب کمونیستی اش چیزی جز محروم کردن آن از پیشرو ترین بخش طبقه نمی باشد. تصور اینکه همه آحاد طبقه از آگاهی یکسانی برخوردار هستند نه تنها از نظر تاریخی مهمل است، بلکه نفی این حقیقت است که در جامعه سرمایه داری طبقه کارگر یکدست و به ویژه با آگاهی یکدست نمی تواند واقعیت عینی داشته باشد. غیر واقعی تر از این امر طرح استقلال سیاسی تشکل های کارگری است. کافی است به اتحادیه های کارگری در کشورهای سرمایه داری و یا حتی به اصطلاح به تشکل های کارگری در کشورهای استبدادی- نظیر ایران و ازجمله خانه کارگر و شوراهای اسلامی کار- نظری بیافکنیم تا بفهمیم چگونه این اتحادیه ها و تشکل ها از طریق ساختار خود به احزاب بورژوازی و دول سرمایه داری وابسته هستند. این امر بیش از همه ناشی از وضعیتی است که کاملا با ویژگی های امپریالیسم خوانایی دارد عصری که حامل همه خصوصیات روابط طبقاتی است و حتی در درون پرولتاریا نیز بر تضاد بین اشرافیت کارگری و اقشار تحتانی آن تاکید می کند.
کافی است اندک نگاهی به ساختار اتحادیه های کارگری بیفکنیم تا تفاوت عمیق بین "بالایی ها" و "پائینی ها" را ببینیم. حتی فارغ از این ساختار نباید فراموش کرد که اتحادیه های کارگری در بهترین حالت پرولتاریا را آنگونه که هست نمایندگی می کنند، در صورتیکه حزب کمونیست طبقه ی کارگر را آن طور که باید باشد نمایندگی می کند. به زبان دیگر پرولتاریا نمی تواند مناسبات تولیدی دیگری را جایگزین مناسبات تولید سرمایه داری کند چنانچه نتواند قبل از هرچیز قدرت سیاسی را در اختیار بگیرد. فراموش نکنیم که بورژوازی هم برای کنار زدن مناسبات فئودالی چاره ای نداشت که مناسبات سیاسی متناسب با قدرت رشد یابنده اقتصادی اش داشته باشد. وبدیهی است که این امر از عهده اتحادیه های کارگری برنمی آید.
روشن است که طبقه کارگر برای دفاع از خود علیه استثمار بیرحمانه ی سرمایه داران یعنی دفاع از اینکه دائما در اثر تعرض سرمایه داران به قعر جامعه پرتاب نشوند نیاز به تشکل های توده ای خود دارد، ولی آنجائیکه به سوی تحزب کارگری حرکت می کند و به طور مشخص حزب کمونیستی اش را ایجاد می کند مسئله اش دیگر حفظ موقعیت فرودست خویش و یا گسترش این موقعیت نیست، بلکه انگیزه اصلی اش نابود کردن وضعیت خویش و در نهایت نابود کردن طبقه خویش است. صد البته روشن است که این امر فقط از طریق انقلاب صورت می گیرد. اما انقلاب چیزی جز عمل آگاهانه پرولتاریا جهت انهدام سلطه ی سیاسی بورژوازی، و جایگزین ساختن سلطه سیاسی خویش نیست و باز هم صدالبته طبقه کارگر در شرایطی می تواند به عمل آگاهانه انقلابی دست یازد که دریابد، می تواند و باید فراتر از مناسبات بورژوایی حاکم برود.
در شرایطی که چپ رفرمیسم منتهای آرزوها و افق هایش بازگشت به کینزیسم است و حتی زمانی که از درون یک جنبش توده ای اعتراضی سر بر می آورد – همانند سیریزا در یونان و پادوموس در اسپانیا- رسالتی جز تخلیه جسارت و روحیه مبارزه جویانه کارگران و اقشار تحتاتی جامعه را نداشته و خود به بخشی از پیش برد سیاست های نئولیبرالیستی تبدیل می شود.،لذا کارگران کمونیست و کمونیست ها نمی توانند آرزوها و افق هایشان را تا این درجه پائین آورده ، تماشاگر مبارزات و جنبش های جاری و در بهترین حالت به پشتیبانان این مبارزات و جنبش ها از خارج تبدیل شوند. کمونیست ها باید به بخش جدایی ناپذیری از این مبارزات و جنبش کارگری تبدیل شوند. کمونیست ها باید یک بار دیگر افق مبارزه طبقاتی را به جلوی صحنه بیاورند و با اعتماد به نفس ، مجددا آلترناتیو جامعه سرمایه داری را طرح کنند. اول ماه می بیش از همه این را از ما می طلبد.
بیست و یکم اردیبهشت 1395
دهم ماه مه 2016
|